در این در به جز ما آشنا نیست


به نزد آشنا خود عین ما نیست

گمان کج مبر بشنو ز عطار


که هر کو در خدا گم شد جدا نیست

نه قربست و نه بعد آنجا که مائیم


مگو آنجا کجا آنجا کجا نیست

حباب و موج و دریا هر سه آبند


جدایند از هم و از هم جدا نیست

فنا شو از فنا و از بقا هم


فقیران را فنا و هم بقا نیست

حریف درد نوش و دردمندیم


از این خوشتر دل ما را دوا نیست

وجود این و آن نقش خیالست


حقیقت جز وجود کبریا نیست

اگر گوئی همه حقست حقست


وگر خلقش همی خوانی خطا نیست

چو سید نیست شو از هست و از نیست


چو تو خود نیستی هستی تو را نیست